یه روز بابا با خانواده دوستش میخواست بره سراب. اومد به من و خواهرم گیر داد که الا و بلا شما باید بیاید. گیر ها. نه اصرار. در حد اگه نیای دختر من نیستی. به مامان هم نگفت. مامان ناراحت شد ولی گفت شما برید من امتحان دارم درس میخونم خونه ساکته. رفتیم. اون روز از همه دنیا متنفر بودم. حالم داشت از اون جو کوفتی بهم میخورد.
یه جا مهمون دوست بابا رو به خواهرم به مامان اشاره کرد. اون گفت مامانم امتحان داشت نیومد. اسرا پرید وسط حرفش گفت خب اینم مامانته دیگه پس این کیه. اشاره کرد به اون زنه. ما تا مدتها صداش میکردیم زنه. هنوزم گاهی همینطور صداش میکنیم چون عادت کردیم. همه خیلی مصنوعی و کمرنگ خندیدن. چند دقیقه سکوت شد. حس کردم خنجر زدن وسط قلبم. بغض گلومو گرفت. اعصابم خرد شد. فکر کنم همون لحظه بود که از اون دختر بچه بازیگوش زبون دراز که قبلا باهاش از ته دلم بازی میکردم متنفر شدم. حتی شب عروسی اومد پیشم باهام حرف بزنه و من بیمحلش کردم. حس عجیبی بود تنفر از بچهای که بخاطر بیعقلی حرفی رو میزنه.
من حاضر بودم یه دختر چلاق یا کور باشم ولی بابام عاشق مامانم باشه. شایدم یه دختر چلاق یا کور توی دنیا هست که میخواد جای من باشه.