اسب وحشیِ خیال

این داستان: تصمیمی برای تمامِ عمر

اسب وحشیِ خیال

این داستان: تصمیمی برای تمامِ عمر

تا ابد پشیمانم از اینکه تو را دیدم

چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۵۳ ق.ظ

وقتی نرگس ولم کرد ( واقعا نمی‌شود از واژه بهتری استفاده کنم ) کاملا در هم شکستم. تا چندین ماه تقریبا هرشب اشک غلیظ از چشمم می‌ریخت. دراز می‌کشیدم در رخت‌خواب نازک و قدیمی و زل می‌زدم به سقف تا خوابم ببرد. هزار بار از زندگی متنفر بودم. فضای خالی عظیمی درون من به وجود آمده بود که تا سالیان سال پا برجا بود. بارزترین مثال آن یک شب لعنتی حدود سه سال بعد بود. من در یک چت‌روم بی‌در و پیکر دنبال کسی یا چیزی بودم و آنجا به کسی گفتم پدرم به مادرم خیانت کرده، شاید ساعتی بعد وقتی فهمید قصد ندارم با او دوست شوم شروع کرد به مسخره کردنم. آن شب از نرگس متنفر بودم و از تمام مراحل زندگی‌ام. بخصوص آن دفترلعنتی که با هم می‌نوشتیم و اولین روزی که فهمیدم خیلی دوستت دارم. حالا از یک دانشجوی دکترا ترم پنجم انصرافی بشنو که متنفرم از آن مدرسه راهنمایی شبانه روزی که تورا گذاشت توی کاسه‌ام. با اینکه آن سه‌سال بهترین سال‌های عمرم بودند و آن مدرسه بهترین جای دنیا بود. شاید اگر در شهرمان می‌ماندم و مدرسه پرحاشیه اینجا را از سر می‌گذراندم توی کارنامه‌ام چندتا پسر عجیب غریب داشتم و موهای لخت با فرق کج که از مقنعه‌ام بیرون زده. تو فاجعه زندگی من بودی اگرچه از هر مسیر بی‌تو می‌روم چیزهای خوبی هم از دست می‌دهم. آنقدر از تو متنفرم که آماده‌ام نیمه شب واتساپم را حذف کنم تا از شرت خلاص شوم. لعنت به تو که یک روز مرا ول کردی و بعدش دوباره چسبیدی. من حقیقتا با همه ذرات وجودم از تو متنفرم. لعنت به تو که کاری کردی هیچ دوستی نداشته باشم. لعنت به من با آن سال‌های پوچ نوجوانی و جوانی‌ام...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۱/۲۰
ام حیات

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی